جدول جو
جدول جو

معنی پی لورن - جستجوی لغت در جدول جو

پی لورن(پُ لُرِ)
نام کرسی بخش تارن از ولایت کاستر بفرانسه. دارای 3506 تن سکنه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

دریچه ای در پایین معده که محتویات معده از طریق آن وارد روده می شود، باب المعده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیلور
تصویر پیلور
سوداگر، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، سقط فروش، سقطی، چرچی، خرده فروش، پیله ور
ابریشم فروش، فروشندۀ قز، قزّاز، ابریشمی، کسی که پیله می خرد و ابریشم می ریسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیلوان
تصویر پیلوان
فیلبان، نگهبان پیل، کسی که بر پشت فیل می نشیند و فیل را می راند، پیلبان
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ)
عمل پی جور. مصحف پی جوئی. رجوع به پی جوئی شود
لغت نامه دهخدا
(لَ وَ)
پیله ور. عطار. خرده فروش. داروفروش. کسی که داروو سوزن و نخ و مهره به خانه ها برد و فروشد. صیدلانی. صیدنانی. (تفلیسی) (صراح) (السامی). رجوع به پیله ورشود: صندلانی، مرد پیلور. (منتهی الارب) :
در ته پیلۀ فلک پیلور زمانه را
نیست به بخت خصم تو، داروی درد مدبری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(لَ وَ)
نوعی از حریر لطیف که از آن اقمشۀ نفیس کنند. (شعوری ج 1 ص 261)
لغت نامه دهخدا
(تُنْ)
نام ناطقی که فیلیپ مقدونی به مجمع بئوسیان فرستاد تا در مقابل دموستن معارضه کند و مانع آید که آنان تحت تأثیر نطقهای او درآیند. این مرد مهارتی بسزا داشت و از حیث آوای رسا و سخن بلیغ معروف به ود وبا همه مهارتی که در سخنگوئی و طلاقتی که در لسان وبلاغتی که در بیان داشت نتوانست با دموستن مقابلی کند زیرا بگفتۀ دیودور (کتاب 16 بند 85) این نطاق نطق خود را نوشته است و عقیده دارد که جوابش به نطق پی تون بهترین نطقی است که کرده و خود او گوید: ’در این زمان من زمینه را در مقابل پی تون از دست ندادم و حال آنکه امواج فصاحت او ما را فروگرفته بود و از هر طرف فشار می آورد’. (ایران باستان ج 2 ص 1202 و 1203)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
مصحف پی جو. (در تداول عامیانه، پی جو). رجوع به پی جو شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
بی اثر پای. که ایز بجای نگذارد. که رد پای نماندش. بی نشان پای بر زمین:
پی کور شبروی است، نه ره جسته و نه زاد
سرمست بختیی است نه می دیده و نه جام.
خاقانی.
ای مرکب عمر رفته پی کور
زآن سوی جهان هبات جویم.
خاقانی.
سیارۀ اقطاع ز خوف تو بهر صبح
پی کور نمایند ره کاهکشان را.
نظیری.
آنم که بعقل در جنون میگردم
بلهانه به هر سحر و فسون میگردم
با آنکه ره مقصد خود میدانم
پی کور بنعل واژگون میگردم.
حیاتی گیلانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پُ لِ وِ)
نام کرسی بخش لت از ولایت کائورس نزدیک لت بفرانسه. دارای راه آهن و 1745 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(لْ)
رجوع به پیلبان شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام حوضی قرب کوه موسوم به ’نیل’ در هندوستان. (ماللهند بیرونی ص 128)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ خوَ / خُ رَ / رِ)
خرزهره. رجوع به خرزهره شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
لگدکوب کردن. پایمال کردن، میل نمودن اراده کردن بطرفی. (آنندراج). مشتاق بودن. رغبت کردن. آهنگ کردن بسوئی. قصد کردن بطرفی
لغت نامه دهخدا
نام طایفه ای از مردم داهی از سکاها بگفتۀ استرابون، (ایران باستان ج 3 ص 2256)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
نام رنگی که نقاشان را به کار است و آنرا از عصارۀ ریوند چینی گیرند. (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دنبال کردن نشان پای. برداشتن ایز: زکریا به آن درخت درشد، ایشان پی همی آوردند چون به آنجا رسیدند، گفتند ندانیم اکنون کجا شد. (ترجمه طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیلور
تصویر پیلور
خرده فروش، پیله ور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی آوردن
تصویر پی آوردن
دنبال کردن نشان پای
فرهنگ لغت هوشیار
دنبالعقباز پساز پی: اما آن ظلم که به پی آورد او در همدان بسنهء... رفت از همه سالها گذشته بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی سودن
تصویر پی سودن
رغبت کردن، مشتاق بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی خوره
تصویر پی خوره
خر زهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلوان
تصویر پیلوان
پیلبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی جوری
تصویر پی جوری
عمل پی جور پی جویی
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را از صافی یا غربال و جز آن بیرون کردن چیزی آب دار را از الک و مانند آن در کردن تا صاف شود آرد و مانند آنرا از تنگ بیزی بیرون کردن تا سبوس و نخاله آن گرفته شود پالیدن پالاییدن صافی کردن تصفیه، صافی و روشن شدن، پاک کردن تطهیر کردن، پاک شدن مطهر شدن، تباه کردن ضایع کردن، تباه شدن ضایع شدن، تهی کردن بپرداختن خالی کردن، کشیدن روغن و مانند آن: پالودن روغن، ریختن فرو ریختن جاری شدن، تراویدن ترابیدن زهیدن، گداختن ذوب کردن بقالب ریختن سیم و زر و مانند آن، تمام شدن کاستن، -13 تشکیک کردن انتقاد کردن، -14 نجات دادن خلاص دادن، خلاص شدن نجات یافتن، بزرگ شدن، -17 بزرگ گردانیدن، تر کردن نمناک کردن آغشتن، یا پالودن رنگ رخ از کسی. پریدن رنگ او
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی جور
تصویر پی جور
پی جوی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه اثر پای بجای نگذارد کسی که رد پایش بجا نماند بی نشان: پی کور شبرویست نه ره جسته و نه زاد سرمست بختیی است نه می دیده و نه جام. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی آوردن
تصویر پی آوردن
((~. وَ دَ))
تاب آوردن، طاقت داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیلور
تصویر پیلور
((وَ))
داروفروش
فرهنگ فارسی معین
تعقیب، پی گرد، دریافتن، ادراک کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
کشاله ی ران
فرهنگ گویش مازندرانی
به سمت عقب، عقب عقبی
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در قشلاق کجور نزدیک روستای اندرود نور
فرهنگ گویش مازندرانی
بیل، دندان گراز، مقدار برداشت خاک و گل در یک دهنه ی پابیل
فرهنگ گویش مازندرانی